حیله زن مکار (1)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی

کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان صفحه ۱۶۴

صفحه: ۱۸۷ - ۱۹۲

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: زن مکار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

این داستان مکر و فریب و حیله زنان را در مقابل مردان به زیبایی به تصویر می کشد.

یک زن و شوهری بودند که خیلی همدیگر را دوست می داشتند. روزی پهلوی هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند، تا اینکه صحبت آن ها به اینجا کشید که زن مکارتر است یا مرد. زن می گفت: «زن مکارتر است» و مرد می گفت: «مرد مکارتر است.» تا بالاخره با هم عهد کردند که هر کدام یک مکری به کار ببرند تا به بینند کدام مکارترند. زن گفت: «اول من مکرم را بکار می زنم و بعد تو.» مرد قبول کرد و گفت: «خیلی خوب.» و بلند شد رفت دنبال کار خودش. زن برخاست چادر سرش کرد و یک نوکر همراهش انداخت و رفت در دکان یک نفر بزاز و به بزاز گفت: «مخمل بیار، کرپ بیار، اطلس بیار.» و هر چه آوردند باز هم گفت: «بیاورید.» هر چه آن ها گفتند: «خانم حالا شما اینها را بخرید تا باز هم بیاوریم.» گفت: «اگر نمی خواستم که نمی گفتم پاره کنید.» تا بالاخره به اندازه دویست سیصد تومان پارچه از بزاز پاره کرد و انداخت روی شانه نوکرش و دست کرد توی این جیبش و توی آن جیبش و گفت: «هیهات که من کیسه پولم را جا گذاشته ام. من می روم و پارچه ها را هم می برم. شما شاگردتان را روانه کنید تا من پول بدهم بیاورد.» آن ها هم گفتند: «خانم قابل ندارد (قابل نیست، مهم نیست) ما شما را هزار تومان هم قبول داریم.» و شاگردشان را همراه خانم روانه کردند. خانم وقتی آمد توی خانه، رفت توی اتاق و آمد بیرون و گفت: «ای داد و بیداد که پول توی دولابچه بوده است و کلیدش را آقا با خودش برده است. برو به آقای بزاز بگو خواهش دارم خودتان یک ساعت از شب گذشته تشریف بیاورید اینجا تا هم پولتان را بدهم و هم ساعتی با هم خوش باشیم.» شاگرد رفت و خانم باز چادر کرد و با نوکرش رفت در دکان میوه فروشی و گفت: «به اندازه صد تومان میوه برای من بار بگیرید.» اینها هم صد تومان میوه برایش بار گرفتند و دادند دست حمال و نوکرش. باز خانم دست کرد توی این جیب و آن جيبش و گفت: «ای داد، ای دل غافل که پول همراهم نیاورده ام و کیسه پولم را توی خانه جا گذاشته ام. شاگردتان بیاید دم خانه تا پول بهش بدهم بیاورد.، میوه فروش هم قبول کرد و شاگردش را همراه خانم فرستاد. باز خانم رفت توی اتاق و آمد بیرون و گفت: «ای داد که پول توی دولاب است و کلیدش را هم شوهرم برده است. به استاد بگو امشب دو ساعت از شب رفته خودتان بیایید تا هم پول بهتون بدهم و هم یک ساعتی با هم خوش باشیم.» همینکه این یکی هم رفت، فوراً خانم دوباره چادرش را سرش انداخت و نوکرش را هم دنبالش و رفت در دكان يك نفر سقط فروش و گفت: «ای آقا سقط فروش دویست تومان قند و چای و تنباکو و شمع گچی و صابون بیار.» همینکه همه را آوردند و دست حمال و نوکرش دادند باز دست کرد توی جیبش و همان حقه را سوار کرد و توی خانه هم که رفت همان حیله را به کار برد و برای سه ساعت از شب رفته عمو سقط فروش را دعوت کرد که بیاید و یک ساعتی با هم خوش باشند و پولش را هم بگیرد و برود. باز وقتی شاگرده (ها، علامت تصغیر است که عوام معمولا در آخر اغلب اسامی عام اضافه می کنند و می گویند شاگرده، سقط فروشه، قصابه و امثال آن) رفت. خانم چادر کرد و با نوکرش راه افتاد رفت دم دکان یک نفر بلور فروش، دویست سیصد تومان هم اینجا از همه جور اسبابی خرید کرد و داد دست حمال و نوکرش و همینکه آنها رفتند، دست کرد توی جیبش و گفت: «ای داد و بیداد که یادم رفته است کیف پولم را همراه بیاورم. یک نفر را بفرستید دنبالم تا پول بدهم بیاورد.» و باز توی خانه که رفت همان وحقه را جفت کرد و گفت: «به آقای بلور فروش بگو چهار ساعت از شب رفته تشریف بیاورید اینجا که هم پولتان را بگیرید و هم یک ساعتی هم خوشمان باشد.» اینهم رفت. زن فوراً فرستاد عقب خیاط و مخمل ها را پرده کرد و کرپها را روی میزی و لباس و اطلسها را هم باز لباس کرد و چراغها و جارها و چل چراغها را هم چه به طاق آویزان کرد و چه توی دور طاقچه ها چید و خلاصه اتاقش را خیلی قشنگ و مفصل درست کرد. شام هم که شد چراغها را روشن کرد و خودش را هم هفت قلم آرایش کرد و لباسها را پوشید و نشست. اتفاقاً فوق العاده هم خوشگل بود. یک وقت دید یک ساعت از شب رفته صدای در بلند شد. فوراً برخاست و رفت در را باز کرد و دید آقای بزاز است. خیلی سلام و تعارف کرد و گفت: «بفرمایید، خیلی مشرف فرمودید.» بزاز دید به به، عجب خانم قشنگی است و عجب اتاق باشکوهی. نشستند و یک ساعتی با هم خوش بودند و صحبتهای عاشقانه می کردند که یکهو ناغافل صدای در بلند شد. زن گفت: «ای داد که شوهرم آمد. بنا نبود به این زودی بیاید. حالا شما چکار می کنید؟» بزاز گفت: «من که اینجا غریب هستم و کور، نمی دانم چکار بکنم...» زن گفت: «بیایید بروید توی این صندوق تا من درش را ببندم.» بزار رفت توی صندوق و زن درش را بست و دوید در را باز کرد. دید آقای سقط فروش است با هم آمدند نشستند و «دل دادند و قلوه گرفتند» (عوام کلیه را «قلوه» تلفظ می کنند و منظور ازین اصطلاح محلی به معنی سخت سرگرم صحبت شدن و از روی قلب با یکدیگر درد دل کردن است.) و صحبتهای عاشقانه کردند که باز سر ساعت که شد، دیدند صدای در بلند شد و باز زن گفت: «ای داد و بیداد شوهرم آمد. شما حالا چکار می کنید؟» سقط فروش گفت: «نمی دانم.» زن گفت: «بیایید بروید زیر پایه این چراغ قایم بشوید.» سقط فروش جست و رفت زیر پایه چراغ پنهان شد و زن به تندی رفت در را باز کرد. دید آقای بلور فروش است. سلام و تعارف خیلی گرم و نرمی با او کرد و با هزار قر و فر یارو را برد توی اتاق و نشستند باز سرگرم خوشی و صحبت های عاشقانه شدند، که بعد از یک ساعت باز صدای در بلند شد و زن گفت: «ای وای خاک بسرم این صدای در زدن شوهرم است، حالا چکار می کنید؟» بلور فروش که مردی محترم بود رنگ از رویش پرید و گفت: «من نمی دانم، دخيلت، یک کاری بکن که آبروی من نریزد.» زن گفت: «بروید پشت تاپو قایم بشوید.» همینکه بلور فروش قایم شد، دوید رفت در را باز کرد و دید آقای میوه فروش است. آمدند نشستند. ساعتی که خوش گذراندند، دوباره صدای در بلند شد. زن گفت: «عجب مرافعه ای از دست این شوهرمان داریم. باز آمدش. اینکه بنا نبود امشب بیاید. حالا شما چکار می کنید؟» گفت: «چکار کنم، من راهی بجایی نمی برم. دخیلتم، یک کاری بکن که ما «دک بشویم» (آهسته و پنهانی فرار کردن). زن گفت: «شما پا شوید بروید توی ننی بچه بخوابید، من رویتان را می اندازم و می گویم بچه خوابیده است.» میوه فروش همین کار را کرد و زن رفت در را باز کرد و دید شوهرش است. خرند (بفتح خ و ر و سکون نون و دال در اصطلاح مردم اصفهان قسمتی از حیاط منزل است که آجر فرش شده باشد.) گرفت به حرف زدن و تمامی تفضیلات را برایش گفت و دست آخر هم گفت که: «آن یکی کجاست و آن دیگری کجا.» شوهر رفت توی اتاق، دید به به، عجب اتاقی که جبا خونه (جبه خانه) بگرد پایش نمی رسد و عجب زندگی که هیچوقت بمدت عمرش بخواب هم ندیده بود. خیلی خوشش آمد و گفت: «ای زن اتاقمان را خیلی قشنگ کرده ای، فقط عیبی که دارد پایه این چراغ یک قدری بلند است. اره را بیاور تا پایه اش را کوتاه بکنم.» حالا بیچاره عمو سقط فروش که زیر پایه چراغ پنهان شده، نه جرأت دارد که بیرون بیاید و نه قدرت که آن زیر بماند و خودش را به دست یک مرگ دردناک بسپارد. هی توی دلش می گوید: «یا حضرت عباس، من را از این بند بلا نجات بده.» ولی دید هر چه مرد به زنش می گوید: «پس چرا معطل هستی؟ برو اره را بیاور.» نمی رود. تا بالاخره دید می گوید: «حالا که تو نمی روی اره را بیاوری، من با اره چاقوی جیبی خودم پایه این چراغ را می برم.» و راستی راستی چاقو را در آورد و بنا کرد به بریدن پایه چراغ. سقط فروش از شدت ترس جان خودش، ناغافل چراغ را برگرداند و پا به فرار گذاشت. چراغ افتاد و لوله اش شکست. زن و شوهر که این منظره را دیدند بنا کردند بخندیدن و به هم (با هم-به یکدیگر) گفتند: «شر این یکی که کنده شد.» و رفتند سر ننی. مرد گفت: «زن امشب که وضعمان به این خوبی است بیا تا بچه را هم بیدار کنیم و یک ساعتی با او بازی بکنیم و خوش باشیم.» زن گفت: «چکار به بچه داری؟ آخر تا حالا که کسی بچه را از خواب بالا نکشیده است، بیا برویم. مرد گفت: «خیر محال است، من باید امشب بچه ام را ببینم!» رفت پیش و روی ننی را برداشت. عمو میوه فروش از درد لابدی خودش را بخواب زد. مرد گفت: «عجب، زنیکه بیا ببین بچه مان چه ریشی در آورده است. برو تیغ دلاکی را بیاور تا ریشش را بتراشیم.» زن گفت: «ای مرد حالا که بچه مان ریش در آورده است، چه لازم که آنرا بتراشی؟ معلوم است که خدا خودش برایمان اینطور خواسته است. چرا بچه را می خواهی اذیت بکنی؟» مرد گفت: «باشد تو برو تیغ را بیاور.» و هر چه اصرار کرد زن نرفت و او هم چاقویش را در آورد و بنا کرد به یک مو، یک مو از ریش یارو کندن. عمو میوه فروش دیگر بی طاقت شد و یک جیغ خیلی محکمی زد و از توی ننی جست بیرون و پا به فرار گذاشت و حالا فرار نکن که کی بکن (اصطلاحی است در بین عوام که در مورد سرعت فرار یک نفر بیان کنند.) بلور فروش وقتی دید این مردک با یکی یکی آنها اینطور رفتار می کند، از ترسش بادابادی گفت و از پشت تاپو در آمد و پا گذاشت به فرار و ده برو، و حالا نرو که کی برو! بعد از آن شوهره آمد سر صندوق و رو کرد به زن و گفت: «کلید در این صندوق را بده ببینم.» زن گفت: «می خواهی چکار کنی؟» مرد گفت: «می خواهم دستک حسابم (دفتر حساب. سابقاً دفاتر حساب به سیاق نوشته و اکثر بصورت «بیاض» صحافی می شد) را در بیاورم.» حال نگو شب پیش هم جناق شکسته بودند. وقتی زن دسته کلید را داد شوهرش و گفت: «یاد من ترا فراموش.» مردک تکانی خورد و افتاد و غش کرد. زنک که خودش هم عمو بزاره را دوست می داشت، فوراً در صندوق را باز کرد و گفت: «یا الله بلند شو بزن بچاک. الان شوهرم حال می آید (حال آمدن درین مورد به معنی به هوش آمدن است. به معنی فربه شدن و خشنود شدن نیز به کار رود.) و ترا می کشد . تو هم از من پول در بیاور نیستی.» بزاز گفت: «هیچ چیز بهتر از جان خودم نیست.» و پا گذاشت به فرار و ده برو. شوهر که دروغی غش کرده بود، برخاست و زن و شوهر با هم نشستند به گفتن و تجدید کردن نقل و قضایای گذشته امشب و حالا بخند و کی بخند. زن به شوهر گفت: «حالا جان من بگو مکر زن زیادتر است یا مکر مرد؟ شوهرش خندید و گفت: «به حضرت عباس مکر زن. من دیگر با اینصورت چه مکری می توانم بکار ببرم که از مکر تو بالاتر باشد؟»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد